ستاره شبی از آسمان فرود آمد
و مژده داد که : صبح ظهور می آید
آقا جان آن دم که تو را می خواهمت، ذره ذره وجودم ملتمسانه تو را می طلبد.
آن هنگام که بوی عطر یاس می پیچد در غروب جمعه هایم می خواهمت و آن هنگام که از تمام دنیا دلم می گیرد دوست دارم فریاد کنم و ندای « این المهدی » را به گوش عالم برسانم. مهدی جان فقط به امید دیدن توست که این رنج بار زندگی را می توان تحمل کرد.
کاش لباس رزم را می شد آسان خرید. کاش چلچله ها که غروب به خانه شان باز می گردند سلام ما را به تو برسانند و بگویند که ما در تدارک آمدنت خیابان ها را آب و جارو کردیم و گلباران قدومت را به انتظار نشسته ایم.
آقا جان کاش مدینه باشم وقتی می آیی، کاش مدینه باشم وقتی تربت یاس کبود را به همه نشان می دهی. کاش باشم آن دم که باید باشم. آخر مگر برای تشییع جنازه مادرت نوکر نمی خواهی؟ کاش باشم آن دم که باید باشم، کاش . . . کاش!
چه خوش است در هوایت به دمی نفس کشیدن
چه خوش است بی نهایت شدن وز دل پریدن
گل باغ آسمانی، دل من هوای تو کرد
دم آخر بیا تو چو دلم نوای تو کرد
مهدی کاشانی